منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل هفتم
قسمت سوم
به رزا فکر می کردم ذاتا ادم خونسردی بود.اگر علنا بهم ابراز علاقه نکرده بود محال بود بفهمم دوستم داره.از روزیکه به علاقه ام اعتراف کرده بودم تغیر چندانی در رفتارش به وجود نیومده بود.گهگاهی که مثل سابق جواب تندو تیزی تحویلم می داد با خودم فکر می کردم نکنه خواسته منو دست بندازه و مسخره ام کنه.توی همین فکرها بودم که رزا کنارم نشست:به چی فکر میکنی؟
-به تو
باتعجب نگاهم کردو گفت:به من؟
-اره....مگر تو به من فکر نمی کنی؟
-چیزی نشده؟
-نه جوابمو نمی خوای بدی؟
-می دونم انتظار داری بگم اره بهت فکر می کنم ولی نه
-اخه چرا؟
-خب مسئله ای پیش نیومده که بهت فکر کنم.
-مگه باید مسئله ای پیش بیاد تا دونفر بهم فکر کنن؟
-من اینطوری فکر می کنم.
-ولی من اینطوری فکر نمی کنم.
-خب این مشکل توئه.
-رزا گاهی اوقات از خونسردیت حرصم می گیره.اونقدر که دلم می خواد یه گوشمالی درست و حسابی بهت بدم.
-توام خونسرد باش چون نمی تونی منو تغیر بدی
-اره تو مثل اهن سردوغیر قابل انعطافی
-من هیچوقت از شنیدن حقایق عصبانی نمی شم پس از این راه نمی تونی منو عصبانی کنی.یه راه دیگه پیدا کن.
-رزا بهتره منظورت رو از اینکه گفتی بهت فکر نمی کنم واضح تر بگی.
-عاقلانه فکر کن فریبرز من و تو همیشه پیش همدیگه ایم تا حالام هیچ موضوعی پیش نیومده که باعث بشه من به تو فکر کنم.
-پس چرا من به تو فکر می کنم؟
-خب فکر نکن حالا اصلا به چی فکر می کردی؟بگو ببینم ارزش این همه بگو مگو رو داره یا نه؟
-چه فایده همه چیز در نظر تو بی ارزشه.
-همه چیز نه ولی خیلی چیزا اره به هر حال می شنوم.
-من احساس می کنم تو به من علاقه نداری و فقط به خاطر سرگرمی به من ابراز علاقه کردی چطوری بگم انگار می خوای منو دست بندازی
-چطوری به همچین نتایجی رسیدی؟
-رفتارت
-رفتارم؟متوجه نمی شم.
-ببین تو رفتارت با قبلا هیچ فرقی نکرده
-خب دلیلی نداره من اخلاق و رفتارم رو عوض کنم.من اخلاقم همینه دلیل نداره حالا که به تو علاقه دارم طبق میل و اراده تو رفتار کنم و اما در مورد این احساس احمقانه ات باید بگم که من نمی تونم جلوی احساسات تو رو بگیرم یا عکس اونو بهت ثابت کنم چون به نظر من هر کس باید خودش به درستی و نادرستی افکار و احساساتش پی ببره.
-پس تو واقعا به من علاقه داری؟
-یکبار بهت گفتم دیگه لازم نمی دونم روزی یکبار تکرارش کنم تا تو مطمئن بشی.
-چرا چه اشکالی داره هر روز تکرارش کنی؟
-بگو چه اشکالی نداره گذشته از این من خوشم نمیاد فقط اهل حرف باشم مهم قلب و عمل ادمه تکرار مکررات هیچ فایده ای نداره تو اصلا چی از دوست داشتن می فهمی.حالم از این حرفای قشنگ که امو وابسته می کنه ولی عملی توش نیست بهم می خوره.
-یعنی تو فکر می کنی من فقط اهل حرف زدن ام؟
-نمی دونم ولی مطمئن باش اگر توام مثل اونایی باشی که فقط حرف می زنن پا روی علاقه ام می ذارم و فراموشت میکنم و برخاست و رفت.
*****************
از تموم حرفایی که فرامرز زد تنها یک جمله رو فهمیدم.چطوری می تونستم باور کنم که فرامرز در واقع رقیب ام شده.نمی تونستم رودروش وایسم و بگم منم به رزا علاقه دارم و گذشته از این رزا به من علاقه داره تو خودتو بکش کنار.هر کاری کردم دهنم رو باز کنم و حرفام رو بزنم نشد فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از خونه بزنم بیرون.اونقدر راه رفته بودم که توانی برام باقی نموند.بی هدف راه رفته بودم.اصلا نمی دونستم کجا بودم.به ساعتم نگاه کردم.پنج ساعت تموم راه رفته بودم دلم می خواست گریه کنم.به زمین و زمان بدو بیراه بگم.به خونه که رسیدم یکراست به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.چند دقیقه بعد فرامرز به اتاقم اومد و پرسید:
کجا بودی؟
-همین دوروبر
-فریبرز چت شده؟
-هیچی فقط حوصله ندارم.
-پاشو می دونی که اقاجون خوشش نمیاد برای شام کسی دیر کنه
همراهش به راه افتادم.اقاجون مثل همیشه بالای میز نشسته بود.با دین ما گفت:چند بار باید یه حرفی رو به شما دوتا گوشزد کرد؟
هردو باهم گفتیم:ببخشید اقاجون.
سرمیز شام سکوت عجیبی حکمفرما بود.حس می کردم اقاجون می خواد یه حرفی بزنه.اصلا اشتها نداشتم.دلم می خواست اقا جون زودتر از پشت میز بلند بشه تا به اتاقم پناه ببرم.همین که اقا جون بلند شد سریع صندلی ام رو به عقب زدم که صدای اقا جون سرجام میخکوبم کرد:کسی جایی نره می خوام یه خبری بهتون بدم.
وقتی اقاجون به قول خودش خبر مسرت بخش رو بهمون داد تنها قیافه حیران و منتظر رزا جلوی چشام بود.حتما اونم مثل من از اینکه فرامرز بهش علاقه مند شده بود تعجب کرده بود اخه چطور می شه باور کرد فرامرزی که گهگاهی با رزا چند کلامی حرف می زد فکر ازدواج با اون به سرش افتاده باشه؟رزا با نگاهش بهم می گفت که همین الان به اقا جون بگم منم به اون علاقه دارم ولی من چطور می تونستم همچین حرفی به اقا جون بزنم؟حالا چطور فرامرزی کهبیش از من از اقا جون حساب می برد به راحتی حرف دلش رو به اقا جون گفته فقط خدا می دونست و بس.ولی من نتونستم حرفی بزنم.فقط یه نگاه به اقا جون می کردم یه نگاه به رزا یه نگاه به فرامرز.فقط همین.وقتی اقاجون رفت رزا با حرص بلند شد و به اتاقش رفت.برای اولین بار بهش حق دادم که از دستم عصبانی باشه.اون که نمی تونست حرفی بزنه.من می بایست حرف می زدم ولی مثل ادمای لال و بی عرضه فقط نگاه کردم.صدای خانم جون رو شنیدم که می گفت:فرامرز جان امیدوارم رزا جوابش مثبت باشه
-خانم جون برام دعا کنید
-باشه پسرم.
با نا امیدی سرم رو تکون دادم و بلند شدم.همیشه هر وقت می خواستیم ارزوهامون تحقق پیدا کنه به دامن خانم جون می چسبیدم که برامونن دعا کنه.دعاهای خانوم جون ام که همیشه مستجاب می شد.مطمئن بودم که دیگه شانسی برای رسیدن به رزا ندارم.
************
به رزا که با عصبانیت روی صندلی کنارم نشست نگاه کردم.با حرص صورتش رو برگردوند.پس از چند دقیقه دیگه طاقت نیاورد و گفت:یعنی تو هیچ حرفی نداری؟برای اولین بار در طول سال های تحصیلیم دعا کردم هر چه زودتر دبیرمون سر کلاس بیاد ولی از شانس بد من دبیرمون نیومد که نیومد.وقتی ناظم دبیرستان خبر نیمودن اقای بینش رو بهمون داد همه بچه ها بجز من و رزا خوشحال بودن رزا در حالیکه سعی می کرد صداش بالا نره گفت:ببین فرامرز اگر الان حرف نزنی مطمئن باش دیگه هیچوقت به حرفات گوش نمی دم.می دونستم تهدید رزا جدیه بنابراین سکوتم رو شکستم و گفت:تو بگو چیکار کنم؟
-برو به اقا جونت بگو
-من نمی تونم
-یعنی چی نمی تونم پس این بود دوست داشتنت؟
-رزا هنوزم بهت علاقه دارم حداقل به این یکی شک نکن.
-ببین بهتره به جای این که با کلمه ها بازی کنی بری با اقاجونت یا فرامرز حرف بزنی حتی بهشون بگو منم به تو علاقه دارم.
-رزا اخه چطوری برم جلوی اقا جون وایسم و بهش بگم من به رزا علاقه دارم
-چطوری نداره همون طوری که به من گفتی
-نمی تونم
-خب برو به فرامرز بگو اینو که می تونی
-نه قبل از اینکه اقا جون قضیه رو علنی کنه فرامرز به خودم گفت ولی من بازم نتونستم یک کلمه بهش بگم خودشو کنار بکشه.رزا با ناباوری بهم نگاه کردو گفت:پس یعنی تو نمی خوای به هیچکدومشون حرفی بزنی؟
-نه اینکه نخوام نمی تونم....رزا تو به فرامرز جواب منفی بده
-می دونستم اخرش همین رو می گی ولی منم مثل تو نمی تونم
-اخه چرا؟
-چون از ادمای بی عرضه حالم بهم می خوره.ترجیح می دم با فرامرز ازدواج کنم ولی کار تو بی لیاقت رو راه نندازم.
-پس دیدی حرفای توام همش حرف بود؟
-هر طور دوست داری فکر کن و بلافاصله بلند شد.دستش رو گرفتم و گفتم:رزا نرو بیا یه فکری کنیم نذار بینمون جدایی بیفته.
دوباره نشست و گفت:فریبرز راهش همینه باید به اقا جونت بگی
-رزا تو برو به فرامرز بگو به من علاقه داری تا اون خودشو کنار بکشه بعد من می رم با اقا جون حرف می زنم.
-فریبرز این کار کار خودته من محاله که برم با فرامرز حرف بزنم
-رزا تو به فرامرز علاقه داری؟
-به اندازه تو دوستش ندارم ولی اگه تو نخوای با من ازدواج کنی مطوئن باش فرصت رو از دست نمی دم.
نگاهش کردم مثل همیشه خونسرد بود.دهنم رو باز کردم تا عقده دلم رو سرش خالی کنم که بهم اجازه نداد و گفت:فریبرز دو روز بیشتر فرصت نداری یک ساعت قبل از اینکه بخوام جواب بدم توی اتاقم منتظرتم سعی کن با خبر خوب بیای و رفت.
*************
چند ضربه به در اتاقش زدم و وارد شدم.روبروی پنجره ایستاده بود و به باغ نگاه می کرد به طرفم برگشت:امیدوارم خوش خبر باشی
-ولی می دونی که خوش خبر نیستم
درحالیکه بغض کرده بود گفت:خیلی احمقی
-می دونم
-یادمه یه بار بهت گفتم از ادمایی که فقط حرف می زنن حالم بهم می خوره.تو نمونه بارز همون تیپ ادمایی از ادمایی که انتظار دارن دیگران حق اونا رو بگیرن و دو دستی تقدیمشون کنن نفرت دارم.از ادمایی که برای رسیدن به خواسته شون تلاش نمی کنن و منتظر معجزه هستن بدم میاد.ناگهان به طرفم دوید یقه ام رو گرفت و در حالییکه تکونم می داد گفت:دلیل این سکوت احمقانه ات چیه؟
-هیچ دلیلی نداره جز اینکه حرفی ندارم بزنم.البته امیدوارم با فرامرز خوشبخت بشی
-هیچ دلیلی نداره برام دعا کنی.مطمئن باش که خوشبخت می شم.فقط دیگه نمی خوام هیچ وقت ببینمت می فهمی؟حالا سریع از جلوی چشمام دور شو!
وقتی فرامرز خوشحال و خندان به سراغم اومد بهش تبریک گفتم و سردرد رو بهونه کردم و از اتاقم بیرونش کردم و روی تخت دراز کشیدم.بدترین شب زندگیم رو گذروندم.با روشن شدن هوا از اتاقم بیرون رفتم.می دونستم اقاجون این موقع توی باغ قدم می زنه.نزدیکش شدم و گفتم:اقاجون چند لحظه وقت داری؟
-بیا جلو پسرم
جلو رفتم دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:خبری شده صبح به این زودی؟
-می خوام از اینجا برم
راست توی چشام نگاه کرد:کجا؟
-فرقی نمی کنه هر جایی غیر از اینجا
-اگر مخالفت کنم چی؟
-اقا جون من تصمیم خودمو گرفتم
-من پدرتم یعنی نباید به حرف من گوش بدی؟
-من کی روی حرف شما حرف زدم؟ولی شمام انتظار نداشته باشید دیگه اینجا بمونم.
-چرا نباید انتظار داشته باشم بمون.چند وقت دیگه همه چیز از یادت می ره
-غیر ممکنه
-این حرف اخرته؟
-بله اقاجون
-پس اگر رفتی دیگه حق نداری برگردی.حتی نمی خوام وقتی مردم زیر تابوتم رو بگیری فهمیدی؟
-دور از جون شما اقاجون
-دیگه هم لازم نیست به من بگی اقاجون از این به بعد من فقط یه پسر دارم.
-هر طور میل شماست ولی من همیشه به یاد شما هستم و دوستتون دارم.هرچند که شما نذاشتید من و رزا به هم برسیم و برگشتم بروم که با صدای محکم اقا جون دوباره برگشتم:رزا تنها یادگار برادر مرحوم منه قبل از اینکه جون بده ازم قول گرفت مثل دختر خودم ازش مراقبت کنم و دوستش داشته باشم رزا چهر سالش بود که مادرش فوت کرد برادرم پرویز عاشق مینو بود به حدی که نتونست دوری اونو تحمل کنه و یک هفته بعد از مرگ مینو خود کشی کرد وقتی بالای سرش رسیدم دیگه داشت نفسای اخرش رو می کشید بریده بریده بهم گفت از اینکه خود کشی کردم اصلا ناراحت نیستم چون بدون میننو نمی تونستم دنیا رو تحمل کنم ولی از بابت رزا نگرانم به هیچ کس جز خودت اعتماد ندارم.اونو به تو می سپرم مثل جونت مثل پسرای خودت ازش مراقبت کنم برای همین دلم نمی خواد تو و رزا هم مثل پرویز و مینو بشید می دونستم که دارید به هم علاقه مند می شید برای همین تصمیم گرفتم اونو برای فرامرز خواستگاری کنم وقتی موضوع را به فرامرز گفتم فهمیدم به رزا بی میل نیست ولی به اندازه تو عاشق و شیدای رزا نبود حالام از اینکه رزا به فرامرز جواب مثبت داده بی اندازه خوشحالم حالا دیگه راحت می تونم سرم رو بذارم زمین و بمیرم چون می دونم یکی مثل فرامرز مراقب رزاست ولی اینم بدون که من این کار رو فقط به خاطر خودتون انجام دادم و گرنه هیچ پدری نیست که دلش نخواد فرزندش به ارزوهاش برسه.به طرفش رفتم و دستش را بوسیدم.دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:خیلی دوستت اارم فریبرز هر وقت خواستی برگرد.من چشم به راهتم.
برای اولین بار بدون ملاحظه اقا جون رو بغل کردم و در حالیکه سرم روی شونه های قدرتمندش بود بی محابا گریه کردم.
-گریه کن سبک می شی ولی این حرفایی که برات گفتم به رزا نگو در ضمن خودت بهتر می دونی که فرامرز نباید چیزی از علاقه تو رزا بدونه می فهمی که........
-می فهمم اقا جون
صورتم را بوسید و گفت:سعی می کنم هر چه زودتر مقدمات رفتنت رو اماده کنم.البته به فرانسه اشکالی نداره
-نه اقا جون ممنون
-من از تو ممنونم.حالا برو بخواب
دو ماه بعد فرانسه بودم.تنها دلخوشی ام درس خوندن بود.در واقع خودمو با درس خوندن سرگرم می کردم.دلم برای اقا جون خانوم جون و فرامرز و رزا تنگ شده بود و لی نمی تونستم خودمو راضی کنم برگردم.مطمئن بودم که رزا هنوزم از دست من عصبانیه.توی نامه هایی که فرامرز برام می نوشت اسمی از رزا نبود.عکس هایی که برام می فریتادن حتی یه عکس از رزا نبود.می ترسیدم برگردم از کم محلی و بی توجهی رزا زجر می کشیدم...دوسال تنهایی رو تحمل کردم ولی دیگه نمی تونستم مقاومت کنم.برای دیدن اونا بی طاقت شده بودم علی الخصوص برای دیدن دوقلوهای فرامرز و رزا از اینکه عمو شده بودم خیلی خوشحال بودم.بالاخره دلم رو به دریا زدم و به اقا جون نامه نوشتم و خبر دادم که به ایران بر می گردم.
وقتی ار هواپیما پیاده شدم دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم از دور خانوم جون رو دیدم به طرفش دویدم و محکم در اغوشش گرفتم و زار زار گریه کردم.با صدای فرامرز به خودم امدم:خجالت بکش مرد حسابی از خانم جون جدا شدم و فرامرز رو در اغوش گرفتم.باصدای خانم جون که می گفت بهتره بریم از اغوش هم جدا شدیم و پرسیدم:اقا جون و بقیه کجان؟
-اقا جون یه کم کسالت داشت نتونست بیاد رزام که گرفتاره روزبه و رمیناست.
-دلم برای بچه هات یه ذره شده فرامرز
-برای همین اینقدر زود به دیدنشون اومدی
-باور کن در اولین فرصت به دست اومده به دیدنتون اومدم
-باور می کنم بی معرفت و خندید
-فرامرز اذیتش نکن مادر
چشم خانم جون و در حالیکه به من نگاه می کرد گفت:اره دلت نازک شده می ترسم بزنی زیر گریه
-توام اگر جای من بودی دل نازک می شدی تو از غربت و تنهایی چی می فهمی؟
-خب برگرد
-دلم می خواد ولی نمی تونم
-فریبرز بعد از اینکه درست تموم شد که بر می گردی
-نمی دونم شاید اره شاید نه
-نه مادر جون درست که تموم شد باید برگردی من دیگه طاقت دوری تو رو ندارم.دلم می خواد تا زنده ام عروسی تو روهم ببینم
-خانم جون راست می گه منم دلم می خواد عمو بشم
اروم به فرامرز گفتم:اتیش بیار معرکه نباش من مثل تو برای ازدواج عجله ندارم
-برای بچه دار شدن چی؟
-حسابی سر حالی فرامرز
-داداشم برگشته چرا سرحال نباشم
-مطمئنی همه اش به خاطر منه؟
-همه همه اش که نه ولی یه ذره اش چرا
وقتی جلوی در خونه از ماشین پیاده شدم به درو دیوار خونه نگاه کردم
-مادر جون پس چرا نمیای؟
-خانم جون باورتون می شه دلم برای خونه ام تنگ شده؟
فرامرز دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:نمی خوای اقا جون رو ببینی توی اتاقش منتظرته
با سرعت از باغ گذشتم و وارد خونه شدم.کسی توی حال نبود.به اتاق اقاجون رفتم.اقاجون اروم خوابیده بود روی تخت نشستم و اروم گفت:اقاجون من اومدم نمی خواید بیدار شید؟اروم چشماش رو باز کرد و با صدای اهسته ای گفت:فریبرز بالاخره اومدی؟
-سلام اقاجون حالتون خوبه؟
-خدا رو شکر قبل از مردنم دیدمت.
بوسیدمش و گفت:این چه حرفیه!
اقا جون دستم رو فشرد و گفت:از خدا خواسته ام تا تو رو ندیدم جونم رو نگیره حالا دیگه به ارزوم رسیدم.خدایا شکرت
-اقا جون دوست ندارم از این حرفا بزنید.پاشید بریم توی باغ قدم بزنیم با هم درد دل کنیم بعد از دو سال کلی حرف دارم براتون بزنم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.دستی به سرم کشید و گفت:مرد باش فریبرز
-چشم اقا جون
-تو خسته ای برو استراحت کن
-نه همینجا پیش شما می مونم
-نه برو منم یکی دو ساعت دیگه میام بریم قدم بزنیم.برو پسرم
دستش رو فشردم و گفت:پس تا دو ساعت دیگه خداحافظ.
سری تکون داد و لبخند زد.از اتاق خارج شدم و رزا رو دیدم از پشت سر بهش سلام کردم ولی بدون اینکه جواب سلامم رو بده از اتاق خارج شد.چقدر دل سنگ بود حتی نخواست بعد از دو سال یه نگاه منو ببینه با ناراحتی به اتاقم رفتم.هیچ چیز تغیر نکرده بود.همه چیز سر جای خودش بود.بی اختیار روی تختم دراز کشیدم.سردی ملحفه ها سستم کرد.در حالیکه چشمانم رو می بستم به گذشته ها سفر کردم.
یه قسمت از باغ بود که پر بود از گلهای مختلف.از اون قسمت باغ بیشتر از جاهای دیگه خوشم می یومد.همیشه می رفتم لابه لای گل ها دنبال پروانه ها می کردم.یه روز طبق معمول دنبال اونا بودم چشمم به پروانه بزرگ و قشنگی افتاد.دلم می خواست بگیرمش.اروم اروم به طرفش رفتم همچین که خواستم بگیرمش پر زد و رفت روی گل دیگه نشست.همین طور که به دنبال پروانه از این طرف به اون طرف می رفتم اقا جون و خانم جون رو دیدم که با هم صحبت می کنن.نمی دونم چی شد که یه ان تصمیم گرفتم حرفاشون رو بشنوم.اهسته به طرفشون رفتم.صدای خانم جون رو شنیدم که می گفت:بهتره امشب با فرامرز و فریبرز درباره رزا حرف بزنی.با خودم گفت:رزا کیه و به ذهنم فشار اوردم تا شاید توی دوست و اشناها دختری به اسم رزا رو یادم بیاد ولی بی فایده بود.-خانوم اخه چی بگم به دو تا بچه
-واقعیت البته یه قسمتش رو
اقاجون در حالی که بلند می شد گفت:تا شب فکرام رو می کنم تا ببینم چی پیش میاد
خیلی کنجکاو شده بودم دلم می خواست هرچه زودتر شب بشه تا اقا جون اون خبر مهم رو به من و فرامرز بده هر لحظه منتظر بودمتا اقا جون صدامون بزنه ولی این انتظار دو ساعت بعداز شام براورده نشد.وقتی اقا جون گفت:پسرا بیاید اینجا کارنون دارم با عجله خودموبهش رسوندم و گفتم:بله اقا جون
-بذار فرامرزم بیاد هر دوتون باید باشید
با حرص به فرامرز که اروم اروم به طرف ما میومد نگاه کردم پس از چند لحظه فرامرز اومد و گفت:بله اقاجون
-بشین کنار داداشت تا بگم
فرامرزم که مثل من کنجکاو شده بود نشست و منتظر ماند.
-می خوام یه خبری بهتون بدم درست گوش کنید و سوال اضافی هم نپرسید.بعد یه مکثی کرد و گفت:از این هفته به بعد از عصر پنجشنبه تا صبح روز شنبه یه مهمون داریم که تقریبا همسن و سال شماست یعنی دو سه ماهی از تو کوچیکتره ودر همون حال به من اشاره کرد و ادامه داد:رزا دختر عموتونه یه دختر کوچولی کهخوشگل و دوست داشتنی.شمام باید پسرای خوبی باشید و اونو اذیت نکنید.فهمیدید چی گفتم؟
بلافاصله گفتم:بله اقا جون فهمیدیم.اما چرا تا حالا به ما نگفته بودید که یه دختر عمو داریم؟
اقا جون با در ماندگی نگاهی به خانم جون انداخت اونم سریع گفت:اخه عموت ایرن نبوده و صحبت کردن درباره کسی که اینجا نیست فایده ای نداره
-حالا خود عمو هم اومده یا فقط رزا رو فرستاده پیش ما
-عمو و خانمش فوت کردن پس فقط رزا میاد پیش شما و البته شما دو تام یادتون باشه که اصلا درباره پدر و مادرش ازش سوال نکنین چون یاد اونا می افته و دوباره ناراحت می شه خب یادتون می مونه؟
-بله خانم جون
-تو چی فرامرز فهمیدی چی گفتم؟
-بله خانم جون
-خب حالا که فهمیدید برید بخوابید شب بخیر و در حالیکه ما رو می بوسید روانه اتاقمان کرد.


ادامه دارد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:6 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 148
بازدید کل : 5393
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1